صدای همهمهی مردم در سالن پیچید. مینارد که از حرفهای من راضی بود، با غرور از جا بلند شد؛ این همان حرفهایی بود که او دلش میخواست بشنود. باید بگویم که حقیقت کمی متفاوتتر است. در واقع، وقتی ریش سیاه دید که من با چاقو به او نزدیک میشوم، به طرف من برگشت تا مرا بکشد و مینارد از فرصت استفاده کرد و تیری به پشت او شلیک کرد که البته برای یک افسر دریایی بریتانیایی کار پرافتخاری نیست!
در این موقع قاضی اخم کرد و ناباورانه گفت:
پس شما به این ترتیب میخواستید ریش سیاه را بکشید؟ اما میگویند که او به تو علاقه …
گفتم: بیش از علاقه، او مرا تحسین میکرد. او میگفت که من بهترین دزد دریایی او هستم. گاهی هم مرا دعوت میکرد تا با هم شام بخوریم. البته اینها قبل از ماجرای شلیک کردن او به پاهای من بود.
قاضی گفت: آن ماجرا را تعریف کنید...