به راه میافتم. ماشین سنگین حرکت میکند. به روبرو خیره میشوم. جاده در انتها به نقطه میرسد. دست را از پنجره بیرون میبرم. تابوتی که بر سقف گذاشته ام تکان میدهم.
خورشید میتابد. با آستین صورتم را پاک میکنم. عرق به چشمانم میدود. میسوزد. کلافه شدهام.سر را جلو میبرم،پیشانیم به شیشه میچسبد. تابوت از روی سقفف بیرون زده و سایهاش روی ماشین افتاده و رنگ قرمزش را تیرهتر کرده. ماشینی از کنارم میگذرد. مرد خم میشود و به تابوت نگاه میکند...