گُلدی راث از زنجیرهای تنبیه متنفر بود. از هیچ چیز اینقدر بدش نمیآمد، البته شاید به استثنای کفیلان مقدس. همانطور که دستبندهای کلفت برنجی دور مچ دستانش قفل میشد و بار سنگین زنجیرها بر شانهه ایش سنگینی میکرد، با ترشرویی به سنگفرش چشم دوخته بود.
میدانست بعد از این چه رخ میدهد. کفیل هوپ شروع میکرد چیزی را برایش نقل قول کردن؛ یعنی چند جملهی ابلهانه از «کتاب هفت»؛ کفیل کامفورت هم احتمالاً چند جملهی دیگر نقل قول میکرد و آن وقت تازه هر دو کفیل احساس رضایت میکردند.
بله، شروع شد. کفیل هوپ زنجیرهای تنبیه را کشید تا مطمئن شود به قدر کافی محکم بسته شدهاند. آن وقت یک انگشت چاقالویش را بالا آورد و گفت: «یک کودک ناشکیبا کودکی مشکلساز است.»...