در یک ماشین بنز دونفر جلو نشسته بودند، یکی راننده و دیگری بستههای گوشت را پخش میکرد. از پشت کوه راه نبود. راننده یکی دوبار جلو عقب کرد و بالاخره راهی جست. زن همراهشان که صندلی پشت بنز نشسته بود، عینک دودی به چشم داشت و موهایش را رها کرده بود. چند بچه به دنبال ماشین گذاشتند، زن یکی دو بسته گوشت از پاکت قهوهای بیرون کشید و از پنجره به طرفشان انداخت. بنز گازید و رفت. دود سفید رنگ فضای صبح کوچۀ پاییزی را پر کرد بالای پیچ که راهی به جاده اصلی داشت، او را سوار کردند.
«هوشیار» آنجا ناباورانه بساط را به سممت در کشید و لحظاتی بعد مثل سحرزدهها خودش را داخل ماشین اناخخت. بهترین راه برای پرسیدن مسیر، سوار کردن بلد است.
- خدا عمرتان بدهد، یک ساعتی است اینجا هستم.
- چی میفروشی؟