کتاب «آینهها را باور کن» نوشته محمدحسن ارجمندی است.
در این کتاب سعی شده است تا با بهرهگیری از داستانسرايی و تشبيه، نخست با روايت خاطراتی واقعی، توجه خواننـده به موضوع جـذب شـود تـا در ادامه، معانی نهفته در داستان با بیان شباهتهای رابطه پدر و فرزند با رابطه پروردگار و بنده هويدا گردد.
ناگفته پيداست كه رابطه پروردگار بـا بنده بهمراتب متعالیتر و متفاوتتر از رابطه پدر با فرزند است و تشبيه ايـن دو، فقـط و فقـط بـه منظور درک آسانتر و مطلوبتر مفاهيم، صورت گرفته و ساحت حضرت پروردگار از هر تشبيه و همانندی مبراست.
در بخشی از کتاب «آینهها را باورکن» میخوانیم:
«۸ فروردین ماه سال ۱۳۸۷ بود. برای انجام دادن کاری به میدان حسنآباد تهران رفتم. در این مسیر ریحانه، همراه و همقدم من بود و در ازای افتخار همراهی از من قول گرفته بود تا او را به شهر بازی پارک شهر ببرم. کارم زود انجام شد و ریحانه را بیدرنگ به پارک شهر بردم.
مدتی بود که شاهد نصب وسایل ای شهربازی بودیم و فرارسیدن نوروز ۸۷، بهانهای شیرین برای گشایش و راهاندازی این شهربازی کوچک بود.
صدای خنده و فریاد بچهها از دور به گوش میرسید و تشخیص مکان شهربازی را آسان میکرد. صداهای شادمانهای که ضربان اشتیاق ریحان را تندتر و گامهای رسیدن او ار بلندتر میکرد. دستان کوچک ریحانه مرا با سرعت به سوی شهربازی میکشاند تا...»