با فرسودگی روی زمین دراز کشیده و یک دستاش را زیر سرش گذاشته بود و خیره شده بود به نقطهیی از سقف و دود سیگاری را که آتش زده بود میبلعید دود سیگار چون دودکش از دهان و دماغاش پیچ و تاب میخورد و بالا میرفت مگس چاق و چلهیی که ناگهان از مقابل دیدگاناش گذشت چون هواپیمای جنگندهیی روی سرش زیگزاک میرفت نفس عمیقی کشید و پاهایش را جمع کرد و خودش را بالا کشید و به دیوار تکیه داد هوای اتاق تاریکتر شده بود با اینکه سعی میکرد یا کرده بود مغزش را آزاد بگذارد مغزش ناخودآگاه افکار تازهیی را برایش به ارمغان میآورد و نیما چون کودکی که با هر یک از اسباببازیهایش لحظهیی سرگرم شده و بعد آن را به کناری میگذارد با این افکار لذت میبرد و وقتی خسته میشد به فکر دیگری پناه میبرد در این حال و هوا بود که صدای خشخش در آهنی اتاق آمد سرش را بلند کرد...