از مقابل کتابفروشی گذشت. کمی آن طرفتر، باز به کتابفروشی رسید. کتابفروشی همایون.
این بار دیدن کتابها او را یاد ترکِ تحصیلش انداخت. بیآنکه کسی بداند، ناصر دانشگاه را ول کرده بود. درس و دانشگاه و کار و زندگی ناصر شده بود بیتا.
باز بیتا.
باز یاد بیتا.
باز نام بیتا.
چرا این بیتابی بیتا رهایش نمیکرد؟!
چرا از بند او رها نمیشد؟!
مقابل کتابفروشی سروش که رسید، چشمش به کتاب مسخ افتاد. چقدر آشنا بود این کتاب!
رفت داخل کتابفروشی و با کتاب مسخ برگشت.
مسخ، حالِ او بود، نه فقط عنوان کتابی که خریده بود.