شب ناآرام بود. انگار دلش آشوب است. شب ماننده آدمی آرام و قرار نداشت. انگار در دل آسمان ستارهگان بغض کرده بودند، که دل زمین تاریک بود. ماه آنقدر سرخ میدرخشید که زمین را روشن نمیکرد. خدمه قصر مأمون مشغول روشن کردن شمعهای بسیاری در جای جای جای اتاقی مخصوص بودند. انواع میوهها و نوشیدنیهای رنگین اتاق را ملون کرده بود. در صدر مجلس سی و دو شمشیر برهنه در برابر جلوس گاه مأمون به چشم میخورد. پس یکی از خاصان مأمون وارد اتاق شد و به وارسی اتاق پرداخت. چون همهچیز آنچنان بود که باید رفت. چهار گوشه اتاق، غلامان چهارگانه حلقه به گوش و دست به سینه ایستاده بودند. انگار صدای دل زمین به گوش میرسید.
لحظاتی در سکوت مرگبار گذشت تا «صبیح دیلمی» و سی و یک نفر غلامان خاصه وارد شدند. همه بر پای ایستاده و مضطرب و حیران بودند. ثلثی از شب گذشته بود. همه با خود میاندیشیدند که در این وقت مأمون با آنها چه کاری دارد! و پاسخی نبود. آشکارا ترسیده بودند. اندیشه مرگ آرام و قرارشان را گرفته بود، که صدای گامهایی استوار در قصر پیچید. جز صدای این گامهای استوار هیچ نبود و سکوت بود. و بعد مأمون وارد اتاق شد...