حالا دیگر بیشتر دوستانم و فامیل میدانند باز سرطانیام. میدانند این بیماری گران، خیلی کشنده است و برای همین قرنطینهی سفت و سختی دارم. هنوز پیش مامان هستم. حالم هی میریزد به هم و هی آرام میگیرد. بلوز پشمی بابا تنم است که آن وقتها میپوشید و در آخرین عکسش هم همین را به تن داشت، ولی نمیدانم چرا یک ذره بوی بابا را نمیدهد محض دلخوشی؟! فقط یک ذره. ک ه به خودم بقبولانم که هست. مثل شیمی درمانیهای سالهای پیش تر. هست که کمک کند. که نگاه نگرانش را از من میدزدد و هی از مامان میپرسد: «این بچه چرا باز ناخوش شد؟