ز چند وقت پیش بین مردهها و زندهها سرگردان مانده بود. همیشه داشت با مردهها صحبت میکرد. زمان را از دست داده بود. یعنی تمام مردگان را زنده تصور میکرد. به سادگی با آنها خوش و بش میکرد و کودکانه میخندید. انگار که در دنیا هیچ غمی وجود ندارد. حرفهایش ما را میترساند. مثل این که همۀ آنها دور تا دور اتاق نشسته باشند، با اسم یکییکی را صدا میزد و با آنها چاقسلامتی میکرد.