در یکی از اولین روزهای پاییز اتفاقی رخ داد که همه چیز را برای غزال عوض کرد. همه ساله در این هنگام آبادی پر از پوپک میشد. پوپکها به همه جا سر میکشیدند و رسیدن خزانی عجول و زمستانی پا در رکاب را خبر میدادند؛ که سرما در پیش است و باید به فکر آذوقه و سوخت میبود. به همین خاطر پوپکها را مردم قاصد مینامیدند، قاصد پاییز و زمستانِ در پیش. ولی این سال پوپکها خبر مهمی را پشت هر پنجره چوبی و سر هر بام گای جار زدند.
غزال زنی جوان بود و بسیار زیبا. نظیر او در آبادیهای آن حول و حوش یافت نمی شد. پس از سالهای کودکی و بازیگوشی و سالهای جوانی و مستی از زیبایی و سپس ازدواج و امیدها و باورها و کار در صحرا و کشتکاری، اینک با وجود سه فرزند دریافته بود گمشدهای دارد. یا حداقل اینکه در زندگی چیزی کم دارد؛ که خود نیز به درستی نمیداند چیست.
غالب اوقات میاندیشید چیزی هست که دارد گم میشود، دارد از دست میرود و او نمیتواند مهارش کند. چون به اطراف خود خیره میشد و به سالهای سپری شدۀ عمر خود میاندیشید؛ سراسر تکرار بود؛ احساس میکرد چیزی در وجودش ذره ذره محو میشود. غزال نمیدانست چگونه باید باشد، چه باید بکند و خیر او در چیست. تا که با پوپکهای این پاییز خبری در رسید و از همۀ پرچینها و دیوارها گذشت.