دخترک رفت طرف در. سنگ کبود کنج دیوار بود. در را باز کرد و سر کشید تو کوچه. خالی و خلوت بود. پا گذاشت بیرون. در میانهی راه بود که صدای مادر را شنید. به دو رفت تا سرِ گذر و از آنجا کنار رود را دید زد. نه از هیچکس، نه از مرد اسبسوار خبری نبود. خواست برگردد که صدای اسب شنید. چنان که شب توی اتاق شنیده بود. به تندی برگشت و یک آن پوست کهر اسب را دید که میان دو درخت زیر آفتاب برق زد و گذشت. مرد اگر نرفته بود، پس چرا اسب بیسوار بود؟