درباره مجموعه تاریخ اعماق زمین، گریگور و رمز سرپنجه جلد 5
چشمانش را که باز کرد، لحظهای طول کشید تا به یاد بیاورد کجاست. بعد از چند روز در راه بودن، اتاقش در بیمارستان بیش از اندازه تمیز و روشن به نظر میرسید. با خوابآلودگی خودش را تکانی داد. کرم جذب پوستش شده بود و حالا حس نرمی و خنکی داشت. زانویش که به خاطر پایین افتادن از صخره، صدمه دیده بود، حالا بسته شده و دردش کمتر شده بود. کسی ناخنهای نامرتبش را کوتاه کرده بود. لباسهایش را هم عوض کرده بودند.
ناگهان درحالیکه دست راستش به هوا چنگ میزد، از جا پرید و نشست. شمشیرش! شمشیرش کجا بود؟ تقریباً بلافاصله آن را گوشۀ اتاق پیدا کرد که به دیوار تکیه داده شده بود. واضح بود که نمیتواستند او را با شمشیر توی تخت بگذارند. چنین کاری خطرناک بود. هیچکس هم آن را نمیدزدید. با این حال، همین فاصلۀ چند متری از سلاحش هم او را پریشان کرده بود. دلش میخواست شمشیر دمِ دستش باشد...