بچه کجا است؟ اگر شیر نخورد، میمیرد. چرا اینهمه صدا میآید؟ بوی خون، بوی باروت، بوی تنهایی در تنهایی. من کجا هستم؟ او نیست. من هستم. هوا شرجی و دمکرده است. میلرزم. صدای آوار شدن همهچیز در گوشهایم میپیچد. آژیر آمبولانسها یک لحظه قطع نمیشود.
داشتم رخت پهن میکردم. دو تا جغجغه خریده بود. گفتم:
«چرا دو تا؟»
گفت:
«صورتی، اگر دختر شد؛ آبی، اگر پسر.
خندید. گفتم:
«هنوز که خیلی وقت داریم.»
گفت:
«باید تو را ببرم.»
آسمان آبی نبود، پفکرده و سرخ بود.
زنی خاک به سر میریخت. همهجا روشن از منورها بود. نمیخواستم بروم.
دیوارها و آدمها به رنگ خون. چه همهمهای...