مرد لیوانی را برداشت. در یخچال را باز کرد. آب پرتقالی را از آن بیرون آورد و توی لیوان ریخت. به اتاق برگشت. صندلی را از پشت میز بیرون کشید و روبهروی پنجره نشست. از آنجا میتوانست قسمتی از باغ و گندمزار را ببیند. به آسمان نگاه کرد. هوا ابری بود. پروانهای زرد روی ساقه باریک گل کاغذی نشسته بود. بال زد و آمد نزدیک پنجره. زن از پشت سر به او نزدیک شد. مرد برگشت و روی مبل نشست. روزنامه را برداشت و جلوی صورتش گرفت. زن به پنجره نگاهی انداخت.
مرد پرسید: «درباره چیزی که گفتم چه تصمیمی گرفتی؟»
زن جابهجا شد. پاهایش را روی هم انداخت.
«فکر کردم داری شوخی میکنی»
مرد گفت؛ «جدی گفتم»
زن چشمهایش را بست.