برف باریده بود، زیاد!
درختان کمرشان خم شده بود و شاخ وبرگ بعضیهاشان شکسته بود.
پدربزرگ با برف نشسته بر سرو رویش نگران حال درختان،«یاعلی» گویان به باغ دوید.
پیرمرد با آن تن نحیف از درخت به آن درخت میرفت، تکانشان میداد و بارشان را سبک میکرد.
پدربزرگ هوار میکشید من اما، فقط گریه میکردم!