من سه بار مردهام و سه بار مجدداً متولد شدهام، گرچه مطابق سالهای زمین قدیم که هنوز برای اندازهگیری زمان به کار میرود، بیست سال بیشتر ندارم. این داستان سه مرگ من و زندگیام در فواصل بین آنهاست. اسم من کمری است، گرچه این نامی نیست که پدر و مادرم روی من گذاشتهاند. من پدر و مادرم را ندیدهام و هرگز نخواهم دید، چون در کودکی از آنها جدا شدم.(۱)
این یکی از رازهای سر به مهر امپراتوری است. هیچ شاهزادهای پدر و مادرش و محل تولدش را نمیشناسد. حتی تلاش برای فهمیدن آن ممنوع است و این یکی از تضادهای شاهزاده بودن به حساب میآید. ما قدرت و اختیارات به ظاهر بیپایانی داریم، اما حق نداریم این قدرت و اختیار را فراتر از حد و مرزهایی که برایمان تعیین کردهاند به کار گیریم.
البته این در هر صورت بهتر از رعیت عادی امپراتوری بودن است. مسأله اینجاست که وقتی بچه بودم... وقتی یک شاهزادهی کاندیدا بودم که در معبد دورافتادهام در غفلت مطلق بزرگ میشدم، تصور متفاوتی از واقعیت داشتم....