روز هفت بود. بعضی مقبرهها زیر سایهبانی سبز، تمیز و شستهشده مانده بودند. آنهایی که سایهبانی نداشتند، صورتشان را قشری از برگهای خشک پوشانده بود و نمیشد نام صاحبانشان را خوب خواند. بعضی سنگها که آشناهاشان در آن روز سرد پاییزی دل از گرمای خانه و کرسی کنده بودند، از عطر شیشههای گلاب خیس بود، و دستی ناآشنا روی همهی سنگها یک شاخه گل سرخ گذاشته بود، چه آنهایی که آشنایش بودند چه آنهایی که از روزی که به دنیا آمده بودند تا روزی که وفات یافته بودند، هرگز حتی یک بار ندیده بودشان!
همه آمده بودند، حتی واکسی پایین بازار که همیشه بساطش زیر طاق بازارچه سرپوش، پهن بود. آقاحبیب نگاهش به طاهر سیزده ساله، که از میان همهی نگاهها به او خیره شده بود، گره خورد، اما این بار او را خوب میشناخت. چون روز اول ختم او را در خانهاش دیده بود، که انگار سؤالی در چشمان جستجوگرش موج میزد!