به برکه که رسیدیم، آمدیم پایین. لهله زنان راه افتادیم سمت آب. او هم آمد. چند قدم جلوتر، برگشت سمت شترش. لب و لوچهها آویزان شد:
- یعنی ماندنی نیستیم؟.... قرار است راه بیفتیم؟.... هنوز نیامده.
اما دستور حرکت در کار نبود. پیامبر داشت زانوی شتر را میبست. و باز راه افتاد سمت برکه. فریادها بلند شد:
- این چه کاری بود یا رسولالله؟ می فرمودید ما انجام میدادیم... با کمال میل.
گفت:
- در کار خودتان، هیچوقت به دیگران تکیه نکنید، حتی برای یک تکه چوب مسواک.