استاد که کتابش را بست فقط چند ثانیه طول کشید تا وسایلم را جمع کنم. خودم را مجاب کرده بودم که حرفم را بزنم. چهار ماه تمام بود که زندگیم شده بود جستجو و تحقیق و پرس و جو در مورد او. دیگر مطمئن شده بودم. ولی ترس مدتی دست و پایم را بسته بود. امروز باید حرفم را میزدم. سرازیر شدم از پلهها پایین و زودتر از بقیه، کنار در دانشکده منتظر ماندم تا او بیرون بیاید. وای از این شانس، همیشه تنها بود. اینبار با یکی از دوستانش آمدند. میدانستم دوشنبهها دیگر کلاسی ندارد و میرود خانه به همین خاطر دنبالش رفتم. هیچکس به پای او نمیرسید، توی متانت و خانمی. همین حجب و حیایش فکر کنم بیچارهام کرد. سال دومی بود و احتمالاض باید دو سال از من کوچکتر میبود. بخاطرش مجبور شدم دوباره سر بعضی از کلاسهایی که گذرانده بودم بنشینم. طوری که بعضی از دوستانم فکر کردند آن درسها را افتادهام. چند بار هم خواستم واسطه بفرستم ولی...