بی سر و صدا خاکش کردند. هفتش که تمام شد، انگار سوت مسابقه را کشیده باشند. بین خانوادهی زن صیغهایاش و خانوادهی زن اولش و برادر و خواهر کوچکترش دعوای مفصلی سر ارث و میراث برپا شد.
دیگر هیچکس به او فکر نمیکرد. فقط پسر همسایه از میان وسایل شخصیاش که بیرون گذاشته بودند تا ماشین شهرداری ببرد؛ عینکش را برداشته بود و چند روزی به چشمش میزد و ادایش را در میآورد و بچهها میخندیدند.
چند روز بعد، دیگر حتی کسی ادایش را هم در نیاورد.