درباره افساری بر گردن، تصمیم قاطع ، میلاد مسیح سال صفر
نهساله بود و تونینو صدایش میکردند. در ِزِن پالرمو زندگی میکرد؛ در محلهای فقیرنشین و در ساختمانی نیمهویران و محقر که در طبقۀ آخر آن، آپارتمان کوچک یکاتاقهای قرار داشت. سه برادر کوچکتر از خود و دو خواهر دوقلو داشت که بیش از یک سال داشتند و همگی به همراه مادرشان در همان یک اتاق میخوابیدند.
تونینو دیگر پدر نداشت. یک روز صبح سحر، از خیابان صدای شلیک گلوله آمد. مادر تونینو زیر لب گفت: «وای خدای من» و به سمت پنجره دوید تا از آنجا به پایین نگاه کند؛ انگار حس کرده بود شاهد چه چیزی خواهد بود. تونینو هم به سمت پنجره دوید پدرش را که روی خاک زرد میدانگاه پایین خانه افتاده بود و از پیراهن سفیدش خون میچکید، شناخت.