نگاهی به ساعتش انداخت ساعت ۱۶ /۴ دقیقه را نشانش داد با احتیاط داخل شد...
چراغ قوه را که به دستش گرفته بود روشن کرد و داخل هر سوراخی را نوری انداخت. تمام سوراخها را زیر و رو کرد؛ کمد، گنجه، صندوق، طاقچه، قلک بچه و همین طور اطاق به اطاق به هر چه که احتمال چیزی می داد نوری می انداخت. اگر چیز بدرد بخوری به چشمش می خورد، داخل جیب می کرد و اگر هم جایی نداشت یک گوشه جمع می کرد تا بعد فکری به حالشان بکند. همچنان مشغول بود. چند تکه طلا، مقداری پول، دو عدد ساعت و سه جفت کفش که این مورد آخری تو جیبش جا نشد. پس یک جفتش را پای خودش کرد و دو تای دیگر را گذاشت تا بعد...