سامان گفت گَوَزن یه حیوونیه که همیشهی خدا در حال فراره. آخرشم همو شاخای عجیب غریب خودش گیرش میندازن... من فیلمه دیدم... آرتیستهی فیلمه هم مثل گَوَزن دایم در حال فراره...
با مو و سامان دس دادی. چه میدونستم همو دیدار آخرمونه... چه میدونستم دیدار بعدیمون میافته به قیامت... داشتی از در دکون میزدی بیرون که صبر اومد... گفتم ای هم سی صبرش یدو. یه کم صبر کن تا صبر بره برسه خونهی خدا بعد راه بیفت. محل نذاشتی... انگاری یه چیزی تو دلم شکست...