زندگی شاید آن لحظه مسدودی است
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسّی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهایی است
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانههای ساده خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانهمان کاشتهای
به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من،
آسمانی است که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
دوست میدارم»