اواخر ماههای بهار بود و خاک دشتهای وسیع هر چه در درون داشتند بهصورت سبزه و گل و ساقه گندم بیرون ریخته و بوی معطر علفها با وزش ملایم در فضا پخش میشد آنجا خلوتگاه مهدی با خود و درونش بود! سالها پیش آنرا یافته و به آنجا میرفت وقتی بچه بود تابستان هر سال با خانواده و فامیل و دوستان ظاهراً به بهانه فرششویی با قوری و سماور و قابلمههای پر از غذا صبح زود رو به طاق بستان میرفتند. هنوز هیاهوی روز قالی شوران بطور مبهم از دور دستها بگوشش میرسید آن وقتها بعد از رسیدن به لب آب، قالیها را که برای شستن آورده بودند پهن کرده و با کمک چوبک و جارو و بادیه مسی آنها را مثل گل شسته و آب میکشیدند و نزدیک ظهر سطح برجسته لب رودخانه با قلوه سنگهای ریز و درشتش بستر خوبی برای پهن و خشک کردن فرشها بود که از دور مثل باغ پر از گل و لاله رنگارنگ بنظر میآمد و همه بچهها در حال و هوای خودشان همراه با بزرگترها ساعات خوب و خوشی را میگذراندند! زیر لب گفت چه روزهایی بود و چقدر زود من بزرگ شدم! او هم از سرعت زمان در جابجائی سالها طلبکار و آرزوی زمان کودکی را داشت. هنوز راه درازی نپیموده، در جاده حسرت گذشته قدم گذاشته بود!