آنقدر اشک ریختم که وجودم در امواج سیل دریای دیدگانم گم شدند و ندیدند آنگاه لرزان ویرانهی عشق عطایی خداوند را.
خنده در گذرگاه گلویم راه به جایی نخواهد برد و من تنها شب را میگریم به سرنوشت مبهم عشق خویش.
و آن زمان است که از خود میپرسم بعد از من، عشقم با که هم آغوش میگردد؟ آن زمان است که از خودم میپرسم، چه کسی روی خوشبختی را دیده که من نیز آن را نظاره گر باشم؟
وقتی دیدگان بی قرار و اشک بارم را به سیمای زیبای چشمان بارانی او میدوزم، با سکوتی که از فریاد سنگین تو است، میخواهم بانگ برآورم: «به او بگویید، دوستش دارم.» من زادهی دردم و فریادم آهنگ رنج فرداها را در خود نهان دارد و اما من نمیدانستم که عشقهای آتشین ماندگارند.