تو اتاقم نشسته بودم و غرق در رمان جدیدی بودم که تازه به دستم رسیده بود که یهو موبایلم زنگ زد و منو از اون دنیای شیرین رؤیاهای عاشقانه در آورد. یه نگاه به گوشی کردم. اسم کسی نیفتاده بود. تنها سه نقطه {...} بود که مدام روی صفحه موبایلم خاموشروشن میشد. یه نگاه به ساعت کردم. تازه سر شب بود. گوشی رو برداشتم «الو...» یه صدای دورگه از پشت گوشی گفت: «سلام عشق من!» گفتم: «بله! شما؟!» گفت: «حالا دیگه منو نمیشناسی؟...» گفتم: «نه... شما؟» یه نفس عمیق کشید و گفت: «اِ... منم! شوخی نکن، یعنی منو فراموش کردی؟» گفتم: «نمیشناختم که بخوام فراموش کنم... مزاحم نشید لطفا...» خندید و گفت: «شوخی بامزهای بود. بسه دیگه...» وسط حرفش پریدم و گفتم: «من با کسی شوخی ندارم. خجالت بکشید آقا...». «بی مزه» این رو گفت و گوشی رو قطع کرد...