محمد را که کلاس اول دبستان ثبتنام کردند پدرش در جبهه بود. بعد از شهادت غلامرضا، یوسفرضا بیشتر در جبهه میماند. مدتی بود از او خبری نبود. از بیمارستان شهدای تجریش با زینب تماس گرفتند و گفتند که سه روز است یوسفرضا پایش را عمل کرده و در آنجا بستری است. زینب به بیمارستان رفت تا یوسفرضا را روی تخت ندید باور نکرد که واقعاً خودش باشد. یوسفرضا با دیدن زینب گفت: «باز هم تجدید شدم دخترعمو!»
زینب در بیمارستان شنید که چندین روز یوسفرضا در کرمانشاه بستری بوده. آنجا میخواستند پای او را قطع کنند ولی بعد او را به تهران اعزام کردهاند و دکتر شیخالاسلام نامی در پای او پلاتین گذاشته و توانسته پایش را که برای بار دوم مجروح شده بود نجات دهد. حالا یوسفرضا مجبور بود با عصا راه برود.