نگاهت میکند. در آن دو چشم پیر و محزون، نگاهی است چندان غمبار که انگار از حدّ اندوهان عادی بشری درگذشته است. اندوهانی که میتواند خرده خرده مردی را درهم بشکند و حتی نابود و لهش کند. غمهای روزمرّه که چون به آنها خو کردهایم دیگر مهابتشان را از دست داده و بلکه مأنوسمان هم شدهاند. غمِ نداری، غم آینده، غمِ حالا، غمِ دیروز و پریروز، فردا و پسان فردا... امّا موج نگاه آن دو چشم از حد غمها گذشته بود. هیچ نگفتی، چه بگویی و چرا؟ مگر خودش نمیداند؟