چند لحظه خیره بهم نگاه کردیم که اطلاع دادند، عاقد آمد. موسیقی قطع شد و همه ساکت شدند. خطبۀ عقد سه بار خوانده شد. همه منتظر بودند. کمی مکث کردم. نگاهی به پدر و مادرم انداختم. لبخند به لب به من نگاه میکردند. پدر با اشارۀ سر بهم اجازه داد. نگاهشان طوری بود که دلم را سوزاند و اشک توی چشمهایم جمع شد. خیلی سعی کردم گریهام نگیرد. نگاهم را به سمت مهرداد چرخاندم. دستش را محکم گرفتم و کمی فشار دادم. بعد همانطور که توی چشمهایش نگاه میکردم، گفتم: بله.