نردههای حیاط را میچسبم. پاهایم شل میشود. مثل تشتی پر از چرک آب روی زمین میریزم. قسمتهایی از رنگ نردهها توی دستم مانده است. آرام شروع میکنم به گریه. پیش خودم فکر میکنم پس مرگ یعنی همین. اینقدر ساده، اینقدر به ناگهان. حالا ماندهام چگونه بقیهی اعضا خانه را با خبر کنم. زنگ بزنم بهاره آیفون را بردارد بگویم ببین پدر توی اتاقش هست یا نه؟ یا محسن؟ اما این بیشتر شبیه یک جور بازی است که من در شرایط عادی هم حوصلهاش را ندارم. یادم نمیآید هیچ وقت یک بازی را کامل یاد گرفته باشم. جیغ بکشم مثل زنها بهتر است. اما جیغ کشیدن هم کار سادهای نیست به خصوص اینکه به این کار تصمیم گرفته باشی. اگر همان اول با دیدن تصویر، ناخوداگاه جیغ میکشیدم حالا مجبور نبودم به راههای با خبر کردن دیگران و خانوادهام بیندیشم. بلند میشوم دوباره نگاهم میخورد به جسد. نیازی نیست چشمهایم را بمالم یا قسمتی از تنم را نیشگون بگیرم. بیدارِ بیدارم. به هیچ کس نمیتوانم زنگ بزنم. از هیچ کس نمیتوانم کمک بگیرم. کار تمام شده است. همه چیز تمام شده است. هیچ نیرویی قادر نیست پدرم را به من برگرداند. ما تنها شدهایم برای همیشه. این چکیدهی همهی چیزها، همهی زخمها، همهی ...