ساعت نزدیک هشت بود که مشاور صاحبعنوان، یاکوف پتروویچ گولیادکین از خواب طولانی بیدار شد. خمیازه کشید، بدنش را کشوقوسی داد و سرانجام چشمانش را کاملاً باز کرد. دو دقیقه بیحرکت در رختخواب ماند، گویی کاملاً مطمئن نبود که بیدار شده یا هنوز خواب است. در مورد حقیقی یا رؤیاییبودن آنچه در اطرافش بود، تردید داشت. شاید آنچه میدید ادامهی رؤیاهای درهم و مغشوش وی بود. بههرحال خیلی زود حواس و درک عادی روزانهی خویش را بازیافت. دیوارهای سبز کثیف دودزده و غبارگرفتهی اتاق کوچک، قفسهها و صندلیهای چوبی، میز قرمزرنگ و کاناپهی چرمی قرمز با گلهای سبز ریز بر روی آن و لباسهایی که شب گذشته باشتاب روی آن کپه کرده بود با نگاهی آشنا به او مینگریستند. آنگاه روز مهآلود پاییزی، کثیف و تیره از پنجرهی تیره و تار به درون اتاق سرک کشید و شکلکی زشت و خصمانه درآورد. حالا دیگر آقای گولیادکین کمترین تردیدی نداشت که دیگر در سرزمین رؤیاها نیست، بلکه در شهر پترزبورگ و در آپارتمان خود در طبقهی چهارم ساختمان بزرگ در شستیلا و چنی به سر میبرد. پس از این کشف مهم چشمانش را با حالتی عصبی بست، انگار افسوس میخورد که از سرزمین رؤیاهایش بیرون آمده است.
شاید فقط با یک عبارت میشه این کتاب رو توصیف کرد، «جنون آمیز».
به نظرم قهرمان داستان شباهت زیادی به قهرمان«قمارباز» داشت. هر دو شخصیت درون خودشون و در جدال خوبی و بدی گیر کردند
4
شاهکاری بی نظیر... داستان سورئالی به بکری دریا که در کنار دماغ گوگول پایه های این سبک هنری را بنا نهادند. زمانی که این سبک تکلفی به خود ندیده بود.از دست ندید.