به قول مادرم امروز یکی از بزرگترین روزهای زندگی من است، روزی که خواستگار درخانه ما را زده است. روزگاری که پسر خوب کم پیدا میشد و من از نظر مادرم شانش آوردم؛ ولی من یه همچین احساسی نداشتم. نمیدانم چرا هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم به خودم بقبولانم که سعید را میتوانم برای زندگی بپذیرم. من در خیال خودم فقط کیوان را میدیدم و بس.