به تندی از آنجا خارج شد. شروع به دویدن کرد. کسی در کوچههای تنگ و تاریک آنجا نبود. سردی هوا و ترس، حتی دلش را به لرزش در آورده بود. آن قدر که حس میکرد هر لحظه منفجر میشود. حس میکرد سایهای پشت سرش هست. سایهای شوم که به دنبال او در حال دویدن است. دعا میکرد که زودتر هوا روشن شود قدمهایش تندتر میشد اما پاهایش آنقدر بیحس شده بود که حس میکرد هر لحظه ممکن است که زمین بخورد و آن سایهی پلید او را در خود حبس کند.