یکی از دلخوشیهای زندگیام این بود که وقتی روی زمین کار میکردم هم میتوانستم خانهام را ببینم و هم درخت گردوی بزرگ روی تپه را. این دو در کنار هم به من قوت قلب، جرات مبارزه و ادامه زندگی میدادند. وقتی به درخت گردو نگاه میکردم، مادرم را میدیدم؛ شاید درخت آرام آرام جسم مادرم را همراه خاک درون خود کشیده است. بیست بهار از تولدم میگذشت اما هفده بهار، بدون محبت مادر برایم چون خزان بود. گرمای وجود پدر نیز پنج سال پیش به سردی نشست. با این حال چیزی در وجودم به من نیرو میداد...