دوست داشت درس بیاموزد، اما آقازاده نبود. طَبَق به دست، غذای آقازادهها را میبرد. روزی قائممقام از پسرانش درس میپرسید و در پاسخ، جز سکوت چیزی نمیشنید. محمدتقی در گوشهای پاسخها را زمزمه میکرد.
- تقی، کجا آموختی؟
- به هنگام آوردن غذای آقازادهها، در پشت در میایستادم و درس میآموختم.
کیسهاش را باز کرد تا انعامی دهد، اما تقی زد زیر گریه.
- من انعام نمیخواهم، بگذارید معلم به من هم بیاموزد.