قرار نیست اینجوری بمیرم.
اینجا، توی این گودال، به پشت افتادهام. نه درد دارم، نه میدانم چه بلایی سرم آمده. نمیدانم چه مرگم شده که بین زمین و آسمان شناورم. حالِ عجیبی دارم. چه سکوتی دارد پایگاه «بیغاز». نکند موجِ انفجار پردۀ گوشِ دیگرم را هم ناکار و ناسور کرده؟ چرا نمیترسم؟
چرا اینجور بهتزده و حیران چشم به آسمان دارم؟ نکند منتظرِ آن سیدِ بالا بلندی هستم که خوابش را دیدهام؟