مدرسهها تعطیل شده. ما هر روز روی پشتبام هستیم و من بادبادک هواکردن را یاد میگیرم. پیشرفتم خوب نیست. وقتی او برای یاد دادن به من سعی میکند، بیشتر ناراحت میشوم. زیرچشمی به او نگاه میکنم، لاغر شده. آخ! دوباره یادم میافتد سرطان دارد. نخ بادبادک را رها میکنم و به او میگویم که نمیخواهد بیشتر از این زور بزند، چون من یاد نمیگیرم.
ــ یاد نمیگیری یا دلت میسوزد؟
ــ چرا باید دلم بسوزد؟
میگوید:
ـ چون سرطان دارم.