مرد، تکهی گوشتی کوچک استوانهای سمت راست بدنش را با دست جابهجا کرد. بلند شد. لِیلِیکنان رفت طرف پنجره. پای چپش خورد به پروتز پای راست که روی موکت نارنجی چرک کف اتاق ۲۰۳ افتاده بود. مرد به پروتز فایبرگلاس نگاهی انداخت. پنجره را باز کرد. هیچ صدایی نمیآمد جز صدای باد. به دنبال صدایی بود شاید. لیلیکنان به طرف پنجرهی مقابل رفت و آن را هم باز کرد. باد تند که در میان دو پنجره کوران میکرد، ملافهی مچالهی روی تخت را تکان میداد. آن قسمتهایی که زیر عصا نمانده بود. مرد باز نشست روی تخت و دفتر خاطرات را ورق زد تا رسید به ماه مه.