...وقتی به آقاولی گفتم دیگر مدرسه نمیروم، سکوت کرد و نگاهش برای چند ثانیه روی من ثابت ماند. مثل مادرم شده بودم که هروقت پدر نگاهش را روی او پیچ میکرد، دست و پایش زیاد میآمدند و میگفت بند دلم پاره شد. خدا بیامرزدش، گاهی اوقات آنقدر نگاه پدر بند دل او را محکم پاره میکرد که دستش را به سینه دیوار بند میکرد و روی زمین کش میآمد. برای لحظهای زیر خط نگاه آقاولی احساس کردم که مادرم را تن کردهام و دلم میخواهد دستم روی سینه دیوار برود و همانطور مثل مادرم، پاهایم ضعف کنند و نگاهم سیاهی برود و روی زمین رها شوم...