سه تار که ساز نبود در دستش، ساخته و پرداخته از چوب و سیم و نخهای ابریشمین موم کشیده. موجودی زنده بود، معشوقهای دور مانده از او، که هرگاه به آغوشش میکشید گویی عشق بازی میکرد با ساز، و با ساز حرفهای پنهانی میزد، وقتی که کوک میکرد ساز را و تمام وجودش دو گوش میشد برای شنیدن نغمهی سه تار. یا وقتی از پارچهای حرف میزد که برای لیلا خریده بود:
«از امیراکرم تا کاخ و زرتشت را چند تا بعد از ظهر گشتم، مغازه به مغازه تا بالاخره پیدایش کردم. ته رنگ بنفش گُمَش را ببین سودابه که شبها فقط پیداست. آبی آسمانی هم دارد و سفید یاسی، و رنگ دور درخشندهی الماسی ستارههای شب را، که تن لیلی اگر باشد چون راز پوشیده میشود لیلی برای اسفندیار، رازی که از فکر کردن به آن هرگز سیر نمیشود اسفندیار.»