عاشق زنی بودم که زیاد سفر میکرد؛ زیاد میخندید؛ زیاد گریه میکرد؛ زیاد فکر میکرد؛ زیاد میدید اما تنها کسی را که هیچوقت ندید من بودم. دوستش داشتم. به دنبالش میرفتم. گاه مثل یک دوست گاه مثل یک جاسوس؛ و گاهی حتی مثل یک دشمن.
برای با او بودن، زیاد سعی کردم و زیاد درد کشیدم. زیاد دویدم اما خسته نشدم برای این که روزی به او بگویم چقدر دوستش داشتهام و برای با او بودن چهها کشیدهام.
روزها و شبها و در تمام لحظاتی که حرف میزد، ساکت بود، کار میکرد، خسته بود، به یک جا زل زده یا در گردش بود با دوربینم او را میدیدم.
به خاطر او عکاس شدم. در عکاسخانه کار کردم. پرتره گرفتم، منظره شکار کردم. در خیابانها تمرین کردم مثل یک عکاس دوره گرد. چند نوع دوربین خریدم با لنزهای قوی. با او همسفر شدم بدون این که بفهمد. عکسهایی از او میگرفتم که خودم ظاهر میکردم. سیاه و سفید...