آن روز عصر که توی اتاق پذیرایی نشسته بودیم مونیکا هنوز خسته بود و کمی کجخلق. او را طوری روی راحتی نشانده بودم که بتواند تصویر خوشخلقِ خودش را ببیند، اما این کار را نکرد. مقاومتش را مثل فشار دست میتوانستم حس کنم. از دیدن شانهی بلوزش در آینه حظ کردم. بعد نگاهی به آن یکی مونیکا انداختم که شقورق و خیلی آرام روی راحتی نشسته بود. احساسم مثل تاریکی آسمان پیش از شروع توفان بود. خیال کردم گفت «نمیتوانم،» آنقدر یواش بود که با خودم فکر کردم شاید اصلاً حرفی نزده؛ یا شاید گفته بود «میتوانم.»