داستان پر تلاطم من از اینجا آغاز میشود
بعد از ظهری گرم و طولانی بود
مانند راهروِ دراز و ملال آور یک مسافرخانۀ کثیف
من چون شبحی خوشبخت در میان فقر و امیدِ شهر قدم میزدم
فرصت فراوان داشتم تا جلو دکه روزنامه فروشی بایستم
و از تماشای دنیای رنگارنگی که به من تعلق نداشت لذت ببرم
مانند همۀ مردان مجردی که شکمشان هر روز با نان و باقلای پخته پر میشد
سوالات مختلفی درباره کانت، آزادی و میخچه به ذهنم میرسید...