وَ اویس هفتسال از مهلتِ خویش را زیسته بود؛ هفتسالِ بر زمین و در زمان رفته؛ که از سیاهچادر به درآمد و چشمانِ برجهیده از وجدِ بینائیش، دشت را گشوده دید اینبار و آسمان را زرد شده. تا رگِ گردنَش از سودا تپید و نَفَس خدا بر او وزید.
اویس از آنچه در او جوشید و بُردَش تا ناجایی که ندانست، توان از تن داد و تاشُده، سر بر ریگانی نهاد که خورشیدِشان دربرداشت. بییادی آندم را نه بهیادآورد و نه پروای یادآوریاَش بهجان افتاد.