ریروز صبح، یعنی در واقع شبش، اتفاقی افتاد که میتوانست دستمایه یک داستان بِکر باشد. یک داستان به قول دیگران «عجیب»، اما واقعی. داستانهای من همهشان واقعی است؛ منتها کسی باورش نمیشود. اولیاش همین شیرین، خانم خودم. با اینکه هزاران بار برایش آن اتفاقات را تعریف میکردم باورش نمیشد. میگفت: «تو واقعا عقلتو از دست دادی. منو بگو با چه دیوونهای ازدواج کردم.» و بعد قهر میکرد. میگفتم: «تو خیلی کار میکنی. نباید اینقدر به خودت فشار بیاری.» اما اهمیت نمیداد. خیلی ناراحت میشدم. میگفتم: «تو رو به خدا به حرفام گوش کن، به خدا همه چیزایی که گفتم راست بود.» اما او حرف خودش را میزد. آخر میگفتم: «موقعی که توی صفحه حوادث چاپش کردن، خودت میفهمی که راست میگم.» و او هر بار به نشانه تعجب، اما برای مسخرگی، ابروانش را بالا میبرد و دهانش را باز میکرد.