شهریور سال یکهزار و سیصد و بیست، در زمان حمله روس و انگلیس به ایران، مادرم باز حامله بود و همه به خصوص پدرم، امید داشتند که این یکی دیگر پسر بشود. مادرم سه دختر پشت سرهم زاییده بود و من سومی بودم.
همه میگفتند مادرم دخترزاست و آرزو میکردند کاش یکی از ما پسر میشد. انگار سه دختر پشت سرهم زاییدن، مصیبت خجالتآوری بود. در آن سال، گرچه گرانی و ناامنی مردم را نگران کرده بود، ولی مثل همه جای دنیا آن که وضع مالی بهتری داشت، صدمه کمتری هم میدید. خانواده ما گرسنگی نکشید چون پدرم وکیل دعاوی سرشناسی بود و وضع مالی خوبی داشت. به جز این، از دهی که پدرم مالک آن بود، برایمان با شتر، آذوقه و نان و روغن و مرغ و خروس و... میآوردند...