مقابل یک پیانو نشستهام، همین و بس! دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد. نمیدانم چه بگویم، چه بنویسم، از آنچه دور و بر من میگذرد. نه میتوانم از مارک پیانو (اِشتنوی، پلِیِل، گاوو؟) بگویم، نه این که معمولی است یا پیانو بزرگ رویال. قادر نیستم اتاقی را که در آن هستم توصیف کنم، نه حتی بگویم چه فصلی هستیم، و نه چه ساعتی. تنها هستم؟ یا دور و برم کسانی هستند که حواسشان به من است؟
هیچی نمیدانم. هیچی هم نمیخواهم بدانم. من فقط این جا هستم، با دستانم. در دستانم. فقط آن ها را میبینم، در هوا سُر میخورند روی کلید ها. فقط این موسیقی را میشنوم، موسیقیای که از زیر این دستها بیرون میآید، و بیرون از پیانو مرا در بر میگیرد و با خود میبرد.