در نیمهی دوم قرن بیستم شاهد تغییر عمدهای در اندیشهی غربی بودهایم؛ این تغییر را میتوان در ایدهی «مرگِ سوژه» یا مرگ انسان خلاصه کرد. این مرگ موضوع مجادلههای شدید در بسیاری از حوزههای اندیشهی معاصر بوده است. در عین حال، مباحث معطوف به مرگ انسان بیشتر با جدالهای بیپایان بر سر مطلقگرایی در برابر نسبیگرایی و مبناگرایی در برابر چندپارگی ترکیب شده است. با این حال این ایده که این تقابلها تنها بدیلهای پیش روی ما هستند، بهگونهای روزافزون، با چالش روبهرو شده است. چنین استدلال شده است که ما باید امکان فراتر رفتن از تقابلهای مرسوم را مد نظر قرار دهیم.
هدف اصلی در این کتاب بررسی امکان فراتر رفتن از این تقابلها است. بهویژه استدلال خواهم کرد که چندپارگی بدیل مناسبی در برابر مبناگرایی نیست، بلکه [مناسبترین بدیل] گفتوگو است. این برداشت از تصویر گفتوگویی را در کار یکی از مهمترین منتقدان اخیر مبناگرایی، یعنی میشل فوکو میتوان یافت. اگر چه فوکو معمولاً بهعنوان یک فیلسوفِ گفتوگویی تلقی نمیشود، اما خوانشِ او بر پایهی رویکرد گفتوگویی بهگونهای نکتههای روشنگرانهای را در خود دارد. در واقع چنین خوانشی دیدگاه اخلاقی و سیاسی پنهان در کارهای او را بهوضوح نشان خواهد داد. چنین خوانشی امکان میدهد تا بهدقت ببینیم که چگونه کار او به مباحث گستردهتر دربارهی مرگ انسان کمک خواهد کرد.